خداجان

چه شب غم انگیزی هست امشب

بعدازظهر که نه 

آفتاب غروب کرده بود ک تصمیم گرفتم یکم بخوابم

چون حساب کردم تا شب اینجوری طاقت نمیتونم بیارم و کار مفیدی هم انجام نمیدم

یکم ک گذشت انگار یکی چنگ انداخته بود تو گلوم

با سرفه های شدید از خواب پاشدم و تا ساعت ها سرفه کردم

حس کردم مرده ام

ولی زنده بودم

خدایا شکرت بابت زندگیمون

حتما حتما حتما باید کار مهمی انجام بدیم که هنوز هستیم

خدایا من از تنهایی میترسم 

کمکمون کن در راه درست قدم برداریم

خدایا اینجا راحت تر میگم بهت انگار

مینویسم یادم نره

اینکه خلوت هست هم بهم آرامش میده

خدایا کمک کن وقتی بیدارشدیم روز خوبی باشه

بتونیم درس بخونیم 

خوااااهش 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.